حلول ماه مبارک رمضان و ماه ضیافت الهی برای منی که دارم به دوران پایانی زندگی می رسم دارای رنگ و بوی خاصی است.یاد سحرهای ماه مبارک بخیر،سحرهای که با صدای مناجات بابا خدابیامرز از خواب بلند می شدیم ،عجب حال و هوای داشت،آن سحرها، سحرهائی که سفره ها پر از نوربود و سفرهای که همه دور هم بودیم مامان خدا بیامرز برای همه سحری می داد و خودش اگه چیزی باقی مانده بود،تناول می نمود و وانمود که چقدر سیر خورده است،صدای مناجات بابا از بلندگوی مسجد که همه رابه سحر خیزی می خواند وسوره الرحمن را تلاوت می نمود،سحرهائی که من به سن تکلیف نرسیده بودم ولی با همه بلند می شدم تا سحری خورده و روزه بگیرم، سحرهائی که روزهایش گرم بود و روزه داران در موقع سحری بیشتر از غذا آب و چائی می خوردند، چائی با لیمو عمانی در پیاله های چینی،که من تصویر رور آنها را در ذهن خود دارم، تصاویر پسر بچه ایکه ورزش می کرد، خواهر جمیله که در آن روزها دختر دم بختی بود، بیشتر از همه چائی لیموئی می خورد ،یا رمضانی که روستا بودم و به چرای گوسفندان دائی عوض رفته بودم وچوپانان روز آخر شعبان ،در روخانه پائین روستا تن به آب زده بودند تا خود را بشویند وبرای اول رمضان ، غسل رمضان کنند،یا ایامی که نوجوان بودم وبعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد محله با بچه های مسجد به مسجد میرزا علی اکبر مرحوم می رفتیم واز سخرانی اقای مروج استفاده می کردیم .چه روزهای بود آن سالها،در بعضی از شبها بعد مراسم سخرانی ها به بستنی حاج داوود در عالی قاپو می رفتیم وتا سحر در شهر می گشتیم.امروز دلم برا آن روزه لک زده است دلتنگ آنروزها هستم، هرچند که از مال دنیا چیزی نداشیم ولی به کسی محتاج نبودیم و دستمان به دهانمان می رسید .......... یاد آن ایام بخیر