قبه ای دیگر؟؟

شب بسیار سرد وتاریک زمستان بود آنشب هنوز ماه بیرون نیامده بود،آن ایام، مثل امروزها توالت در روستا ها وجود نداشت ومردم معمولاً در کنار رودخانه ویا کوللوک قضای حاجت می کردند.شبها قبل از خواب پسران و دختران جدا ،جدا ودر حالیکه فانوس به دست داشتند  برای قضای جهت بیرون می رفتند در آن شب تاریک وسرد زمستانی دوخواهر برای قضای حاجت به طرف کولکوک آمدند و بی خبر از اینکه کسی صدا آنهارا می شنود با هم مشغول گفتگو بودند،خواهر برزگتر ابتدا خواهر کوچک را به کولکوک رساند وخودش آن طرفتر برای قاضی حاجت نشست،همین که کارش تمام شد،قانوس برداشت تا برگردد.خواهر کوچکتر گفت، چراغ را کجا می بری؟ خواهر بزرگتر گفت، مگر کارت تمام نشده است؟ خواهر کوچکتر گفت،چرا جان خواهر، کارم تمام شده است،لیکن چراغ نگهدار تا یک قبه ای دیگر در آورم .اینها مشغول گفتگو بودند و همسایه در ظلمت شب شاهد بر این گفتگو از آن ایام به بعد در خانواده همسایه هرگاه کاری گره می خورد می گفتند تو هم داری قبه ای دیگر در می آوری

امروز ابتدائی تعطیله

تازه درمرکز بهداشت شهرستان اردبیل استخدام شده بودم.درفصول گرم سال و روزهائیکه هوا گرم بود با دوچرخه نیم کرسی که ظهراب برایم خریده بود به روستای شیخ کلخوران که محل کارم بود می رفتم .زمستان سال 1371 بود .آن سالها من همیشه کیف مدرسه به دست داشتم وبه هر جا می رفتم کتابهایم را به همرا داشتم تا اگر فرصتی پیش آمد،مطالعه کنم چون تازه از سربازی آمده بودم ودوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل دهم .آن روز مثل همه روزهای زمستان شهر اردبیل،برف باریده بود و کوچه ها و خیابانها لغزنده بود. آموزش و پروش مقطع پیش دبستانی و ابتدائی را تعطیل اعلام کرده بود.ساعت 7 صبح بود که به دروازه مشگین شهر که ایستگاه اتوبوس روستای شیخ کلخوران بود نزدیک می شدم، پیرزنی عصا بدست به من نزدیک شد، نگاهی به من نمود گفت،پسر جان این صبح زود کجا می روی؟مگر نمیدانی امروزمدارس ابتدائی تعطیله؟نگاهی به پیر زن کردم وگفتم خیلی ممنون مادر .که به من گفتی،یادم رفت رادیو را گوش کنم. پیرزن گفت، حالا که فهمیدی،برگرد خانه وبخواب، از پیرزن تشکر کرده وبه ایستگاه اتوبوس رسیدم،پیرزن در حالیکه به من نگاه می کرد و گالش هایش را با تکه های پارچه زنجیر کرده بود عصا زنان به طرف نانوائی به راه خود ادامه داد و من در حالیکه کیف کتابهایم در دستم بود منتظر اتوبوس روستا شدم. اری اینچنین بود روزهای زندگی ما   .....