قبه ای دیگر؟؟
شب بسیار سرد وتاریک زمستان بود آنشب هنوز ماه بیرون نیامده بود،آن ایام، مثل امروزها توالت در روستا ها وجود نداشت ومردم معمولاً در کنار رودخانه ویا کوللوک قضای حاجت می کردند.شبها قبل از خواب پسران و دختران جدا ،جدا ودر حالیکه فانوس به دست داشتند برای قضای جهت بیرون می رفتند در آن شب تاریک وسرد زمستانی دوخواهر برای قضای حاجت به طرف کولکوک آمدند و بی خبر از اینکه کسی صدا آنهارا می شنود با هم مشغول گفتگو بودند،خواهر برزگتر ابتدا خواهر کوچک را به کولکوک رساند وخودش آن طرفتر برای قاضی حاجت نشست،همین که کارش تمام شد،قانوس برداشت تا برگردد.خواهر کوچکتر گفت، چراغ را کجا می بری؟ خواهر بزرگتر گفت، مگر کارت تمام نشده است؟ خواهر کوچکتر گفت،چرا جان خواهر، کارم تمام شده است،لیکن چراغ نگهدار تا یک قبه ای دیگر در آورم .اینها مشغول گفتگو بودند و همسایه در ظلمت شب شاهد بر این گفتگو از آن ایام به بعد در خانواده همسایه هرگاه کاری گره می خورد می گفتند تو هم داری قبه ای دیگر در می آوری