سرای و خان چوبان

 

سارای و خان چوپان
شرف ؛ پاکدامني و آزادگي مهمترين عناصر شخصيتي يک دختر ترک آذربايجاني را تشکيل مي دهند. اين پاکدامني و آزادگي نمودهاي بسيار زيبايي در فولکلور و فرهنگ آذربايجان داشته است . يکي از اوج هاي بروز شرافت را مي توان داستان «ساراي» ناميد. 

 «يكي بود يكي نبود، زير گنبدكبود، در دشت پهناور مغان، ايلي زندگي مي كردند كه روزگارشان با كشاورزي و دامداري مي گذشت. عصر، عصر ظلم بود و دوره، دوره خان خاناتي... اهالي ده مجبور بودند كه بيشتر محصولات كشاورزي شونو به خان بدن، آخه زمينها همه مال خان بود و كشاورزها فقط مقداري از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمي داشتن.
    در اين ده، كشاورزي زندگي مي كرد به اسم سلطان كه دختري زيبا و مهربون داشت؛ دختري كه هركس اونو مي ديد با خود مي گفت كاش مي دونستم كه خداوند اين دختر زيبا رو قسمت كدوم مرد خوشبختي مي كنه؟»
    يئريشي دوروشو غمزه لي گؤزه ل
    هانسي بخته وره پاي يارائيبسان
    يئره برابرون وار؟ ديينمه ره م
    گؤيده ملك لرده تاي يارائيبسان
    «اي دختر زيبا كه راه رفتنت و ايستادنت زيباست
    براي كدام مرد خوشبخت آفريده شده اي؟
    تو روي زمين همتايي نداري
    تو برابر با فرشته هاي آسمان آفريده شده اي»
«آره دوستانم، ساراي چشم و چراغ ايل مغان بود؛ دختري زيبا، مهربون و عاقل... و البته توي همون ده جوان بسيار برومند و شايسته اي بود به اسم آيدين كه سردسته چوپانهاي ده بود.
    اون زمانها كه زندگي مردم به دامداري و كشاورزي بسته بود،حفاظت از دامهاي مردم كار بسيار سخت و مهمي بود وچون آيدين سردسته گله دارها بود بهش مي گفتن خان چوپان ... ازنظر اهالي ده خان چوپان شايسته ترين جوان براي ازدواج با ساراي بود وخان چوپان و ساراي، هم عاشق همديگر بودند.
    و عاقبت هم يك روز ساراي زيبا را عقد بسته و نامزد خان چوپان كردند؛ فصل، فصل سرما بود و زمان مناسبي براي عروسي ساراي و خان چوپان نبود چرا كه خان چوپان مي بايست همراه چوپانهاي ديگه ده، گله رو به قشلاق مي برد و اين كار شش ماه تمام وقت لازم داشت. خان چوپان ساراي را براي خداحافظي ديد و به او قول داد كه وقتي از قشلاق برگردد، مراسم عروسي را راه بياندازد و ساراي نيز كه دلش با خان چوپان بود باچشماني گريان او را بدرقه كرد...
    اما بعد از رفتن خان چوپان اتفاق ديگري افتاد...
    خان بي شرم و حياي ده كه براي گشت وگذار از خونه اش بيرون اومده بود، چشم ناپاكش به ساراي افتاد و هر دو پاشو كرد توي يك كفش كه الاو بالله بايد به هر قيمتي شده ساراي بانوي خانه من بشه... هرچه اهالي ده نصيحتش كردند كه از خيرساراي بگذره، خان گفت من نه چشمم چيزي مي بينه و نه گوشم چيزي مي شنوه... بي خودي منو نصيحت نكنيد؛ من به هر قيمتي كه شده ساراي رو تصاحب مي كنم.
    ريش سفيدان ده رفتند پيش خان و با التماس و خواهش ازش خواستند كه از خير اين سودا بگذره؛ گفتند كه ساراي، نامزد خان چوپانه و او حق نداره كه در كسي طمع كنه كه روح و دلش متعلق به ديگريه و بهش گفتند كه ساراي و خان چوپان سالهاست عاشق همند و خان هرگز نمي تونه روح و دل ساراي رو به دست بياره.
    اما خان كه شهوت و خودخواهي چشمش رو كور كرده بود گفت حتي اگه دلشو هم نتونم بدست بيارم حتماً بايد جسم زيباشو تصاحب كنم.
    كار به جايي كشيد كه خان خواست از همه زور و قدرتش استفاده كنه و قسم خورد كه اگه اهالي ده كاري نكنند كه اون ساراي رو به دست بياره همه خونه هاي ده رو به آتيش مي كشه...»


كار به اينجا كشيد اهالي ده ديگه نمي دونستن چه كار بايد بكنن، بعضي ها خودشونو كنار كشيدن... بعضي ها فقط تو دلشون، خان رو نفرين كردن و بعضي ها با اينكه مي دونستن بيهوده است ولي سعي كردن كه به نوعي سرصحبت رو با ساراي و پدرش سلطان باز بكنند و ببينند آيا راهي وجود داره كه ساراي به خاطر نجات زندگي ايل هم كه شده تن به ازدواج با خان بده يا نه؟
    و دراين ميون ساراي بود كه در درياي غم و غصه داشت غرق مي شد به خان چوپان فكر مي كرد، به خودش، به عشقي كه براش مقدس بود و به خوشبختي مادرش كه مرده بود و اون روز رو نديده بود ساراي آه مي كشيد و فكر مي كرد و آه مي كشيد به بدبختي مردم ده كه بايد اضطراب مي كشيدند و تاوان هوسبازي يك خان بي مغز و بي شعور رو مي دادند...
    فكر ساراي به هيچ جا قد نمي داد بعضي از حرفهاي مردم مثل يك خنجر به مغز و دل ساراي فرو مي رفت و زخمي اش مي كرد. مي شنيد كه بعضي ها مي گفتن:
    كاش ساراي قبول مي كرد و اين مردم بدبخت رو قرباني لج بازي نمي كرد...
    بعضي ها مي گفتن: پس عشق چي مي شه؟ پس حلال و حرام چه مي شه؟ بهتره كه همه خونه هامون به آتش كشيده بشه اما دامن ايلمون لكه دار نشه...
    اما بعضي ها مي ترسيدند، از خونه و زندگيشون، از سرنوشت بچه هاي معصوم ده، چون كه اونها با خان و لجبازي و يكدندگي او كه ميراث پدرانش بود خوب آشنا بودند...
    و ساراي درمانده و نگران از خدا كمك مي خواست اما اميد چنداني در دلش نبود... بيش از يك ماه بود كه اين مسئله در همه ايل مغان، آشوب ايجاد كرده بود و بيش از چهارماه تا برگشتن خان چوپان مي ماند. ساراي احساس مي كرد هيچ راهي برايش باقي نمانده است...
    چند روز بعد خبر عجيبي در ده پيچيد...»
«خبري كه همه را انگشت به دهان گذاشت. ساراي تصميم گرفته بود كه به خانه خان برود. خبر در ده پيچيد، بعضي ها رو خوشحال كرد، بعضي ها داشتند از غصه و غم، دق مرگ مي شدند؛ بعضي ها به خاطر لكه دارشدن دامن ايل مغان، طوري عصباني و ناراحت بودند كه اگر چاقو مي زدي خونشون بيرون نمي اومد. خبر در كل ده پيچيد، از روي پل رودخانه اي كه خانه مجلل خان رو از ده جدا مي كرد گذشت؛ رودخانه خروشان و پرآبي كه بهش مي گفت آرپاچايي... از مزرعه خان عبور كرد و به گوش ناپاك او رسيد و لبخند رضايت رو به لبهاش نشوند.
    ساراي پيام داده بود كه همين فردا مي خواهد به خانه خان برود. خان با اينكه از اين خبر تعجب كرده بود ولي لبخندي زد و گفت:
    -شنيده بودم كه ساراي نه تنها بسيار زيباست بلكه بسيار هم عاقل است. همين فردا مراسم عروسي رو ترتيب مي دهيم.
    فرداي آن روز، از صبح زود مردم جلوي در خونه سلطان جمع شده بودند؛ پيرمردها، پيرزنها، مردها و زنها، جوونها و حتي بچه ها جمع شده بودند تا اين عروسي عجيب و غريب را با چشم ببينند. همه دنبال عاشيق حبيب مي گشتند؛ عاشيق حبيب كسي بود كه ساز مي زد و مي خوند. مردم ده علاقه عجيبي به او داشتند. وقتي عاشيق حبيب سازشو به سينه اش مي فشرد و مي نواخت و مي خوند مردم رود رود گريه مي كردند و سبدسبد مي خنديدند. عاشيق حبيب در همه برنامه هاي ده شركت داشت. اگر عروسي كسي بود عاشيق حبيب آنجا مي خوند و مردم رو شاد مي كرد و به اونا اميد زندگي مي بخشيد. اما در عروسي ساراي خبري از عاشيق حبيب نبود. مردم در يك سكوت بهت آور منتظر عروس شدن ساراي بودند و هيچ كسي جز گماشته گان خان كه براي بردن عروس اومده بودند شادي نمي كرد.
    آرايشگرها، ساراي را آرايش كردند هر چند كه چهره زيباي ساراي نيازي به آرايش نداشت. خيلي طول كشيد تا ساراي از خونه بيرون بياد...
    اما سرانجام ساراي از خونه بيرون اومد. مردم بهت زده به ساراي نگاه مي كردند. سكوت سنگين و تلخي همه ده رو فراگرفته بود. غير از صداي امواج خروشان رود «آرپاچايي»، هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. ساراي در ميان اين سكوت سنگين و مبهم چند قدم جلو رفت. صداي پيرمردي سكوت رو شكست:
    -تف بر تو اي روزگار.
    -غيرت ايلمون لكه دار شد...
    -خوشبخت باشي ساراي، ما مي دونيم كه تو به خاطر ما اين كار رو مي كني.
    -بيچاره خان چوپان...
    هر كسي چيزي مي گفت. اما ساراي همچنان با قدمهاي استوار پيش مي رفت. اون بدون اين كه منتظر همراهانش باشه به طرف خانه خان پيش مي رفت. خانه اي كه با رودخانه پرآب و خروشان آرپاچايي از ده جدا مي شد. انگار هيچ كدوم از حرفهاي مردم رو نمي شنيد. از ميان انبوه جماعت گذشت و با قامهاي تند جلو رفت. ساراي بر خلاف رسم ايل، سوار بر اسبي كه براي بردنش بزك كرده بودند نشد. انگار قصد داشت با پاي پياده به خانه بخت برد. كوچه طولاني خودشون رو پشت سرگذاشت. همراهان عروس با همه اهالي ده، ساراي رو همراهي مي كردند اما حرفهاي مختلف همچنان به گوش مي رسيد. دعاها، نفرين ها و حسرت ها و زخم زبانها به گوش ساراي مي رسيدو ساراي همچنان پيش مي رفت. ساراي به روي پل آرپاچايي رسيد؛ گماشتگان خان، پيشاپيش عروس از پل گذشتند تا خبر خوش اومدن ساراي رو به گوش خان كه بي صبرانه منتظر رسيدن عروس بود برسونن. ساراي روي پل ايستاد. مردم ديگر جلوتر نرفتند مثل آنكه قصد داشتند نه با ساراي بلكه با حيثيت و غيرتشان خداحافظي كنند ولي بعضي ها هم با نگاه كردن به چهره زيبا و مهربون ساراي و با فكر كردن به گذشته اي كه با ساراي داشتند اشك در چشمهاشون جمع شده بود. ساراي، سرش رو بالاگرفت و براي آخرين بار به مردم ايلش نگاه كرد. در ميان انبوه جمعيت، چشمش به عاشيق حبيب افتاد كه مثل هميشه ساز در دستش بود؛ اما از چهره اش پيدا بود كه اگه كل دنيارو بهش مي دادند حاضر نبود صداي سازش رو در اين عروسي نامبارك دربياره. يك لحظه چشم ساراي به چشم عاشيق حبيب افتاد و عاشيق حبيب با سرعت سرش را به پايين انداخت و خواست از اونجا دور بشه اما صداي وحشتناكي كه از مردم بلند شد اونو سرجاش ميخكوب كرد...
    عاشيق سر برگرداند؛ ديد ساراي، خودش رو از بالاي پل به رودخانه آرپاچاپي انداخته و خودش رو به دست امواج خروشان اون سپرده و مردم با ديدن اين صحنه از ته دل فرياد زدند:
    «ساراي...»
    و عاشيق حبيب كه فهميد ساراي برخلاف تصور همه مردم، تصميم ديگري داشته است با سرعت خودش رو به بالاي پل رسوند و وقتي كه ديد ساراي با غيرت و با عفت، سوار امواج خروشان آرپاچايي شده تا به حجله درياهاي آبي بره، سازش رو به سينه اش فشرد و با تمام وجودش خوند:
    «دوگونو توكدوم قازانا
    قاينادي قالدي آزانا
    علاج يوخ آللاه يازانا
    آپاردي سئللر ساراني
    بير قارا گوزلو بالاني
    آپارچايي درين اولماز
    آخار سولار سرين اولماز
    سارا كيمي گلين اولماز
    آپادي سئللر سارائي
    بير قارا گوزلو بالاني
    «برنج رو توي ديگ ريختم
    بجو شد و تا اذان حاضر شود
    علاجي نيست به آنچه خدا نوشته است
    سيل خروشان ساراي را برد
    آن فرزند زيبا مشكين چشم را
    آرپاچايي عميق نيست
    آبهايي كه جاري اند معمولاسرد نيستند
    و عروسي مثل ساراي پيدا نخواهد شد
    سيل خروشان ساراي را برد
    آن فرزند زيباي مشكين چشم را»

امروز ابتدائی تعطیله

تازه درمرکز بهداشت شهرستان اردبیل استخدام شده بودم.درفصول گرم سال و روزهائیکه هوا گرم بود با دوچرخه نیم کرسی که ظهراب برایم خریده بود به روستای شیخ کلخوران که محل کارم بود می رفتم .زمستان سال 1371 بود .آن سالها من همیشه کیف مدرسه به دست داشتم وبه هر جا می رفتم کتابهایم را به همرا داشتم تا اگر فرصتی پیش آمد،مطالعه کنم چون تازه از سربازی آمده بودم ودوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل دهم .آن روز مثل همه روزهای زمستان شهر اردبیل،برف باریده بود و کوچه ها و خیابانها لغزنده بود. آموزش و پروش مقطع پیش دبستانی و ابتدائی را تعطیل اعلام کرده بود.ساعت 7 صبح بود که به دروازه مشگین شهر که ایستگاه اتوبوس روستای شیخ کلخوران بود نزدیک می شدم، پیرزنی عصا بدست به من نزدیک شد، نگاهی به من نمود گفت،پسر جان این صبح زود کجا می روی؟مگر نمیدانی امروزمدارس ابتدائی تعطیله؟نگاهی به پیر زن کردم وگفتم خیلی ممنون مادر .که به من گفتی،یادم رفت رادیو را گوش کنم. پیرزن گفت، حالا که فهمیدی،برگرد خانه وبخواب، از پیرزن تشکر کرده وبه ایستگاه اتوبوس رسیدم،پیرزن در حالیکه به من نگاه می کرد و گالش هایش را با تکه های پارچه زنجیر کرده بود عصا زنان به طرف نانوائی به راه خود ادامه داد و من در حالیکه کیف کتابهایم در دستم بود منتظر اتوبوس روستا شدم. اری اینچنین بود روزهای زندگی ما   .....

من عمررم......

چنین روایت کرده اند که روزی.............. عوض نامی جهت درخواست ارثیه پدری به عموی خود مراجعه می کند،عمو که از نعمت فرزند ذکور بی نصیب بود از درناسازگاری در آمد و گفت ،تورا که فرزند صغیری!چه نیاز به باغ و مزرعه، !من که عیاوار م فرزند پسری ندارم وهمه اموالم برای تست، چه لازم است که ارث پدر از ان بخواهی، عوض رو به روستا نهاد و به خانه خواهر وارد شد،خواهر روی به برادر کرد و پرسید، داداش جان آیا عمو باغ وخانه پدری را به توداد، ؟ عوض گفت، نه جان خواهر پس چه گفت،؟ گفت پسر جان من عمررم دونمررم( من عمر هستم واز حرف خود بر نمی گردم) این چنین شد که ملک پدر بزرگ از روستای گندشمین از بین رفت و نیست ونابود شد.

عمو حسین آقا! می خواهی چه درست کنی؟

در روزگاران گذشته که پزشک و درمانگاهی وجود نداشت کارهای درمانی و پزشکی در شهرها وروستا ها توسط حکیمان  وشکسته بند ها که با طبی سنتی آشنائی داشتند انجام می شد.کارهای مربوط به کشیدن دندان وحجامت و ختنه توسط دلاکان صورت می گرفت.در روستای شندرشامی کلیه امورات مربوط به طبابت و شکسته بندی توسط حاجی حاجی آقا انجام می شد و سایر کارهای مربوطه توسط پسرانش حسین آقا و قدیر آقا رتق و فتق می شد.حسین آقا همه امورات روستا ازعروسی و عزا وسلمانی و حجامت و ختنه و... را برعهده است.در ان ایام از سرتاسر منطقه اردبیل و حتی از سراسر ایران جهت درمان بیماریها و شکسته بندی به حضور حاجی حاجی آقا می آمدند.حاجی آقا سر آمد بزرگان روستا و منطقه بود وبه برکت موجود او شل و چولاق در منطقه بسیار کمتر از سایر مناطق اردبیل بود. تمراز یکی از هزاران پسری  بود که توسط حسین آقا مورد ختنه قرار گرفته بود،اما به عللی ختنه او به طور صحیح انجام نشده بود ونیاز بود که دوبار مورد عمل قرار گیرد.تمراز دیگر پسر بزرگی شده بود که برای ختنه دوبار به استا حسین آقا مراجعه می کرد. همین که حسین آقا وسایلش را آماده می کرد تا تمراز را برای بار دوم ختنه کند،تماز رو به حسین آقا نمو وگفت: عمو می خواهی چکار کنی؟ می خواهی آتقدر این را ببری تا چیز........... درست کنی، آنهائی که انجام بودند از بزرگ وکوچه خندیدند و استا حسین آقا کارش را انجام داد . ازآن ایام به بعد در افواه مردم روستا این سخن به عنوان یک ضرب المثل در آمد که بیشتر برای کارهای بی ثمر و ناتمام مورد استفاده قرار می گیرد.

 

مدیون الاغ

مدت زیادی نبود که به روستای چراپبا مهاجرت کرده بودند.از مایحتاج زندگی چیزی نداشتند.از خروس خوان صبح تا پاسی از شب مشغول کار وتلاش بودند،محصول کار و تلاش آنان به روستای شندرشامی می رفت وآنها مجبوربودند با حداقل امکانات روزگار بگذرانند.مردان روستا جهت کار در مزرعه و چرای گاو وگوسفند به صحرا رفته بودند.وزنان در روستا بودند .برایشان مهمانی آمده بود. پیر دنیا دیده ای بود،ودر آن روزگار برای خودش اسم و رسمی داشت،مادر،کربلائی عزیزخان را به خانه دعوت کرد تا دمی بیاساید .در خانه زیراندازی نبود تا مهمان روی آن بنشسند،از قضا آن روززحمتکش ترین حیوان خانواده،کاری نداشت و بالاپوش او در رودی خانه روی اجاق خاموش قرار داشت،مادر چاره ای نداشت، باید به نحو مطلوب وبا امکانات موجود از میهمان پذیرائی می کرد،تنور روشن بود و کتری روی آن در حال جوشیدن بود، بالاپوش و جل الاغ راجلوی دیرک(ستون)و روی زمین پهن کرد ومهمان را به نشستن در روی ان دعوت نمود.مهمان چارقهایش را در آورد و روی جل چارپا نشست وبه دیرک تکیه دارد. مادرباچائی روی تنور از مهمان پذیرائی نمود ومشغول کار روزانه خود که پختن نان بود گردید.مشغول گفتگو با کربلائی عزیزخان بود،از حال خانواده و ایل تبار می پرسید .طبق خمیر را آورد تا نان بپزد.سفره را گشود،با قازوج تکه ای خمیر کند تا کنده کند(چونه بزند) کربلائی عزیزخان چشمش به طبق خمیر افتاد که با آرد جو پر شده بود،نگاهی به او کرد و گفت: گللم ،تو از آن حیوان چارپا شرمنده هستی و مدیون آن حیوانی؟ مادر که مشخول چونه زدن خمیر جو بود دستش را از کار کشید ورو به مهمان نمود و پرسید؟ دائی چرا من مدیون اولاغ هستم؟ مگر من در حق آن حیوان چه ظلمی کرده ام که مدیون آن باشم.کربلائی عزیز خان گفت: گللم ،اول آنکه لباس و جل و بالاپوش آن را برای خود و مهمانت زیر انداز و فرش کرده ای و در ثانی قوت و غذای او (جو) رابرای خود و خانواده ات نان درست می کنی،مادر بی چاره چاره ای نداشت جز آنکه سخن اورا قبول کند.اری این چنین بود روزهای زندگی پدران و مادران گذشته ما.............ولی ما حالا در این فراخی روزی ناسپاس.....................

روزی .........

چنین روایت می کنند که روزی روزگاری......... دوپسر عمو برسرموضوعی نه چندان مهم با هم بحث کردند و کار به فحش و ناسزاکشید یکی از پسر عموها به دیگری که هم سن و سال یودند گفت:آغزوا اوستورم آن پسر عمو دلگیر شد وروبه پاسگاه نهاد به پیش رئیس پاسگاه عریضه برد که علی گشاد مرا فحش داده و بی ابرو کرده است رئیس پاسگاه به اودومامور رضا شاهی داد تا مجرم را دستگیر کرده وبه پاسگاه بیاورند. امنیه ها سوار بر اسب به روستا وارد شدند و مجرم را دستگیر کردند تا به محکمه ببرند یکی ازروستائیان از شهباز پرسید؟ امنیه ها برای چه به خانه شما آمده آند؟ شهباز برادر کوچک علی گشاد گفت: برای یک تک اوستوراق یک جفت امنیه آمده است که بهتر بود یک امنیه باشد. امنیه ها علی گشادرا به طرف پاسگاه می بردندکه یکی از برادرها از راه رسید وبا پرداخت 50تومن علی گشاد را آزاد کرد. از آنروز بود که پدر تصمیم گرفت روستا را ترک کند زیرا دیگرصفا و صمیمت در روستا در حال رنگ باختن بود

چراغ

تازه به شهر آمده بودند ،در روستا خبر از برق وروشنائی نبود در آنجا با لامپا و فانوس خانه را روشن می کردند.برای روشن شدن چراغ یک چیزی را در روی دیوار می زدند.قباد مبهوت این روشنائی شده بود.وقتی قباد به خانه باباحاجی آقا رفت،چشمش به همان چیز سفید رنگ برآمده از دیوار افتاد،آصف نوه بزرگ حاجی حاجی آقا درشهرودر پیش بابابزرگش درس می خواند وسالها بود که در شهر زندگی می کرد.قباد از آصف پرسید ؟آن چه چیزی است که در روی دیور است؟ آصف گفت:آن کلید برق است وقتی آن را بزنی لامپ روشن می شود.قباد از پیش بابا بزرگ بلند شد و کلید برق را زد،لامپ روشن شود اولین باری بود که در عمرشانزده ساله اش دستش به کلید برق می رسید وبا زدن آن چراغ روشن می شد.وقتی لامپ روشن شد آنچنان شاد و خوشحال شد که شاید ادیسون درلحظه اختراع برق چنین شاد نشده بود،کلید برق را زد،لامپ خاموش شد.لبخند ملیحی بر لبانش نشت،دوبار کلیدرا زد و لامپ روشن شد چشمانش شاد ولبش از خنده شکوفا شد ،چندین بار این کار را انجام داد، اصف که این کارهارا از او دید ناراحت شد ولب به اعتراض گشود، تورا چه شده پسر! مگر گوه ات را خورده ای؟ که این قدر شاد و بشاش هستی؟قباد بی توجه به اعتراض او دوباره چراغ را روشن و خاموش نمود ،آصف دیگر حرفی برای گفتن نداشت که برادر بزرگتر قباد اورابه نشستن فرا خواند وقباد پیش برادر و کنار بابا بزرگ نشست.اری این چنین بود که..........

شکایت پیردنیا دیده

چنین روایت می کند ظهراب ابن حجت الله

روزی روزگاری پیری دنیا دیده که همسر از دست داده بود ،جوال به دوش بربانویی شوی گذشته گذرکرد بانوی شوی مرده در خرمن روستا مشغول کار بود،پیر دنیا دیده خودش را به او رساند و خسته نباشید گفت و پرسید؟چرا شوهر نکنی که از این کارها رها شوی وبانوی خانه باشی؟ بانو گفت: مرا به شوی کردن نیاز نیست و مرا زیبنده نباشد در این سن و سال واواخر عمر به خانه شوهر روم، این کارها دخترکان را زیبنده باشد، پیر دنیادیده گفت :پس درد دل من چه می شود که دل در گرو تو داده ام!جوالی از ...بده وگرنه از تو پیش افضل اولاد آدم شکایت برم ، بانو نگاهی به پیر انداخت وگفت ،مرا با تو سر وسری نیست تورا به خیر وما را به سلامت از روز به بعد این ضرب المثل در افواه مردمان روستا افتاد که مثل فلانی با یک جوال گدائی .......می کنی ...........

همه چیز دان

زمستان سال 57بود سال انقلاب بود ،آنشب عمو وعموزاده ها همه در خانه ما جمع شده بودند،صحبتها بیشتر در باره انقلاب و تظاهرات و درگیری ها روزانه مردم با پلیس وساواک بود.خانه ما در آن سال برق نداشت. همسایه پشتی ما مشهد ی سعدی تازه برقدار شده بود.بخاطر اعتصاب کارکنان شرکت نفت ،همه مردم در مضیقه بودند، پدر خدا بیامرز از مشهدی سعدی خواسته بود تا زمانی که ما برق نداریم به ما برق بدهد،با سیمی سفید رنگ چراغ خانه ما روشن می شد. آنشب همه گرم گفتگو بودند که برق قطع شد،ما که به قطع شدن برق عادت داشتیم،چراغ زنبوری و فانوس را روشن کردیم،چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای از پشت بام به گوش رسیدکه  می گفت،آهای میرزا احمد، اهای میرزا احمد، سال انقلاب بود و فضای عمومی جامعه آن روز بیشتر امنیتی بود، میرزا احمد که به خاطر تعطیلی حوزه به اردبیل آمده بود،در خانه حضور داشت همه هراسان شدند که چه شده است در این وقت شب،کسی میرزا احمد راصدا می زند، قباد به حیاط رفت و آمد وگفت: مشهد سعدی است ،می گوید اومید برق را سوزاند ونمی دانیم چه شده است،به میرزا احمد بگو تا برق را نگاه کند،میرزا احمد بیرون رفت وماهم به دنبال او بیرون رفتیم،میرزا احمد پرسید،مشهدی سعدی چه شده است؟ مشهدی سعدی گفت، این پسره امید فلان فلان شده،به لامپ چراغ قوه سیم وصل کرده وبه برق زد ولامپ ترکید وسیم سوخت، نکنه برق همه سوخته باشد ودولت دیگر به ما برق ندهد،توکه سالها شهر بودی وبرق دیدی می توانی کار کنی ،میرزااحمد گفت، شاید فیوزجهیده باشد،مشهدی سعدی گفت، نه میرزه، چیزی نجهیده،حالا می توانی آن را نگاه کنی، میرزا احمد گفت: حالا می آیم، میرزا احمد از پشت بام به طرف خانه سعدی رفت وماهم به دنبال او وفانوس به دست از پشت بام به حیاط خانه مشهدی سعدی رفتیم ،مشهدی سعدی و همه افراد خانه او وهمه افراد ذکور خانواده ما به طرف کنتور برق حرکت کردیم،مشهدی سعدی کنتور برق را در راهرو خانه به میرزا احمد نشان داد، میرزا احمد نگاهی به اطراف انداخت وگفت، یک چوب خشکی را برایم بیاورید، آقا کشی برادر زاده مشهد سعدی یک شاخه برزگ تقریبا سه متری را از روی آخورگوسفندان در آورد وبه میرزا احمد داد،میرزا احمدبه همه گفت کنار بروید ممکن است برق اتصالی کرده باشد و همه را بگیرد،میرزا احمد به کنتور برق نزدیک شد، دلها در سینه حبس شده بود،همه منتظر بودند تا اتفاقی بیفتد،نگاهها همه به شاخه چوب خشکی بود که توسط میرزا احمد به کنتور برق نزدیک می شد،همین که میرزا احمد ازفاصله دو وسه متری فیوز را بالا برد لامپها روشن شدند و همه از اینکه اتفاق و انفجار خاصی روی نداده بود خوشحال شدند.امیدبیچاره که زیر مشت و لگد مشهد سعدی مضروب ومجروح شده بود از همه خوشحال تر بودومیرزا احمد به عنوان یک قهرمان که روشنائی را دوباره به خانه ها باز گردانده بود پیروزمندانه  وقهرمانه شاخه سه متری درخت را به آقاکشی داد و به طرف پشت بام حرکت داد. مشهدی سعدی با زبان بی زبانی از میرزا احمد تشکر کرد ، همه خانوادما ظفرمندانه حیاط خانه مشهدی سعدی را به طرف پشت بام ترک نمودیم،اری این چنین شد که میرزا احمد همه چیزدان خانواده لقب گرفت

فرزند عروس

فصل تابستان بود،مثل همه تابستانها، همرا ه مادر خدا بیامرزبه روستای چراپبا رفته بودم،مادرمثل همیشه در خانه دائی عوض مشغول کار بود،مثل یک زن تمام عیار همه کارهای خانه دائی را انجام می داد،از پختن نان وتهیه لبنیات وکره و ماست و پنیر و کشک و ........من هم بین خانه عمو وخاله ودائی در رفت وآمد بودم بیشتر روزها و اکثر شبها در خانه دائی بودم .در آن روزگار دائی حجت  در چراپبا خانه داشت و بچه هایش علیرضا و محمد رضا ولطیفه در آنجا ساکن بودند وبه اصطلاح در ییلاق بودند . آن سال قرار بود عروسی دختر عمه لطیفه برگزار شود  به همین خاطر همه اهل روستا که با هم فامیل بودند تلاش داشتند زودترکارهای زارعی خود را انجام دهند

ادامه نوشته

لالاش

استاد علی درخانه برادر زاده اش علی آقا مشغول ساختن کندی(سیلوی نگهداری گندم وجو که با چوب می ساختند) بود،فرهادفرزند بزرگ خانواده از صبح زود دنبال مادرش می دوید و گریه می کرد وهی می گفت لالاش می خواهم، مادربیچاره هرچه تلاش می کرد تا اورا آرام کند فایده نداشت تااینکه استا علی عصبانی شده وگفت: این بچه چه می خواهد ؟که از صبخ زود دنبال تورمی دود وگریه می کند ولالاش،لالاش می گوید، مادر بیچاره گفت،نان لواش می خواهد در دستهای آصف نوه حاجی حاجی آقا نان گندم ولواش دیده،واز آن می خواهد، استا علی عصبابی شد و گفت خوب به او لواش بدهید، مادر بیچاره در حالیکه آه می کشید گفت: دایی ،ما در خانه گندم نداریم ومحصول گندم ما را به روستا شندرشامی می برند وبه ما آرد جو می فرستند و ما مجبوریم با آرد جو روزگار بگذارینیم و بچه های ما تا حال نان گندم نخورده اند،فقط نوه های حاجی آقا نان گندم می خورند ،آری آنروزها اینطوری بودند، افراد یک خانواده هم در تامین اولین نیاز اصلی خود دچار تبعیض و نابرابری بودند ،بطوریکه برادر بزرگ خانواده وبچه هایش از نان گندم می خوردند و برادران کوچک وخانواده هایشان باید به نان جو اکتفا می کردند حتی محصول گندم که در روستای چراپبا تولید می شد به روستای شندرشامی می رفت و درآنجا مصرف می شد ،در آنروزها اکثر خانواده ها با نان جو روزگار می گذراندند و کمتر خانواده ای بود که می توانست نان گندم تهیه کند، آنکه نان گندم در چنته وجامتای داشت به دور از چشم سایر افراد وبه تنهای می خورد،محبوب که نوه جاجی حاجی آقا بود با سایر چوپانان سفره اش را یکی نمی کرد چون نان گندم در چنته داشت، آری این چنین بود و اینچنین ادامه خواهد داشت که عده ای حق استفاده ازحاصل کشت دست خود راندارند و عده ای که بدون کار بر سر سفره گندم خواهد نشست،

یلدای بیاد ماندی

شب یلدا بود همه افراد خانواده در خانه ما جمع شده بودند عمو وعموزادها هم آمده بودند،صحبت از روزهای برفی و شبهای سرد زمستان در روستا بود، روزهای برفی که تا 5 ،6 روز بطو مدام برف می بارید و مردان و زنان روستا مجبور بودند برای حیوانات خود علوفه وآب تهیه کنند. عمو می گفت، یک سال آنقدر برف زیاد باریده بود که با حفر تونل از زیز برف به  طویله گوسفندان را باز کرده و برای آنها علوفه و آب بردند. شب از نیمه گذشته بود که یکی از عموزادها پیشنهاد کرد که ای کاش یکی از آن گوسفندان امشب اینجا بو د و ما آن را قربانی می کردیم، عمو علی گشاد گفت ، این که مسئله ای نیست، من می توانم برای شماگوسفند بخرم و خودم هم آن ذیح کنم، پسر عمو سخاوت گفت ، آقا جون بخر ، عمو علی گشاد از پدر خدا بیامرز یک گوسفند برزگ را به قیمت 1500 تومان خرید، برف می بارید وعمو ساعت 1 شب بود که گوسفند را در زیر بارش برف ذبح کرد و در داخل حمام ودر زیر زمین سلاخی کرده و بین شرکا تقسیم نمود. ساعت 3 صبح بود که همه سهم خود رااز قربانی گرفتند و به خانه های خود رفتند وما در ان ساعت شب کباب گوسفندی خوردیم که برای اولین و شاید آخرین بار در زندگی اتفاق افتاده باشد. یاد آنروزها بخیر

دعای شب احیا

آخرین شب قدر بود ،مردم محله که بیشتر کارگر روزمزد وفصلی بودند در مسجد محله جمع شده بودند،میرزا تمجیدی در منبر ازفضیلت این شب وقبولی دعا سخن می گفت،مشهدی شهباز خسته ار کارهای روزانه گوش به سخنان خطیب داده بود،تا به آنجا که خطیب گفت: مومنین و روزه دارن که در این روزهای گرم روزه می گیرید یقین داشته باشید که هرچه را از خدا بخواهید بدون کم و کاست خواهد داد.شهباز در سر جایش خودش را جا بجا کرد و دستهای پینه بسته اش را به طرف بالا آورد و گفت: خدایا در این شب عزیز وگرامی دوتا گاومیش شیرده ، یک تایا (سیلو) یونجه و شبدر تازه  و یک حاجی حبیب عطا کن! تا حاجی حبیب از آنها مراقبت کند و خیرش به ما برسد.

تنها خدا..................

تنها روزنۀ امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود . . .

تنها کسیست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد . . .

با پای شکسته هم می توان سراغش رفت . . .

با چشمانی نابینا هم می توان او را دید . . .

تنها خریدار دلهای شکسته است . . .

تنها کسیست که وقتی همه رفتند ، می ماند . . .

وقتی همه پشت کردند ، آغوش می گشاید . . .

وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود . . .

و تنها سلطانیست که وجودش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه . .

دوش

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند وبه پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر وعفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند

مرد بودن چقدر غمگین است!!!


یک وقت هایی فکر میکنيم مرد بودن، چقدر می تواند غمگین باشد!!،

هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید...
هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند...
هیچ انجمنی، با پسوند «... مردان» خاص نمیشود...!!،
مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند...

این روزها، همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند.
در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند.
وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از ۱۸ سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند.
مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل...مسئوليت زندگي...حفظ ناموس...
همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی...
و خدا نکند یکی از اینها نباشند !!!

ما هم برای خودمان خوشیم !

مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد !!
توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند،
خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلماني بروند و غذاهای بد مزه ی ما را، با اشتیاق بخورند .
با ما مهمانی هایی که دوست داریم، بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند.دموده نباشن...گير ندن...!!،غيرتي نباشن...!!!،روشنفکر باشن...!!،
دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند، و "نان استاپ" توی جمع، قربان -صدقه مان بروند،
هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند،
حتی یک نخ هم سیگار نکشند، باپاي خسته و دل مضطرب پا به پاي خانم ها تو بازارا بچرخن...!،
و..........................

مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند.

بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند ،
وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین.
و ما موجودات کوچک شگفت انگیزه غرغروی بی طاقت را هم ، دوست دارند.
دوستمان دارند، و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد؛ برای زیبایی ام میخواهد !!
نکند من را فقط برای شب هایش میخواهد ؟
نکند من را برای چال روی لپم میخواهد ؟

در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی...
مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی...
درست بر عکس دنیای ما !!!

بیایید بس کنیم.
بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم.
من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها،
آنقدر ها که داریم نشان میدهیم، بد نیستند !!

مردها دلشان زنی میخواهد، وفادار؛
که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین.
کمی آرامش در ازای همه ی فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند.
کمی آرامش در ازای قصر رویایی ای، که ما طلب میکنیم...
بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی، خیلی ساده است.



(( " میم " مثل " مرد " ))

پلوئی که سوخت

زمستان سردی بود وبرف همه جارا  پوشانده بود .مردم روستا از صبح زود واولین آواز خروس از خواب بلند می شدند وتا پاسی از شب در حال کار و تهیه غذای دام بودند. بیوگ آقا زودتر از همه اهل روستا بلند می شد وبه گوسفندانش رسیدگی می کرد.در یکی ازشبهای سرد زمستان ،بوی بسیار مطبوع پلوی صدری با شیر گوسفندی(سودلی پلو) مشام ،تیز بیوگ آقارا به سوی خود جذب کرد.آن روز او خیلی کارکرده بود و سخت گرسنه شده بود مسیر بو مطبوع را جستجوکرد، آری او محل پخته شدن پلو را در خانه یکی از همسایگان و آشنایان یافته بود.با خود فکر کرد چه بهتر به خانه فامیل سری می زنم واحوالی می پرسم واگر برای شام تعارف کردند، می مانم و لقمه ای چند از آن غذای مطبوع بر می دارم. بعد از تمام کردن کارهایش دستهایش را شست واز راه پشت بام به طرف خانه آشنا حرکت کرد،صدای پارس سگ صاحب خانه را متوجه کرد که مهمانی ناخوانده در راه است.به طرف حیاط آمد تا از ماوقع آگاهی یابد وسگ را ساکت کند، تا چشمش به بیوگ آقا افتاد اورا شناخت وبه منزل تعارف نمود.بیوگ آقا به خانه وارد شد و سر کرسی نشست .همه اهل خانه سر کرسی جمع بودند بوی بسیار مطبوع سودلی پلو همه جا را پر کرده بوداز زیر کرسی بوی سرمست کننده آن به مشام می رسید، درست حدس زدید پلو داخل تنور و زیر کرسی بود.باب سخن باز شد واز هرجا وهر مکان سخن گفتندولی از صرف شام وخوردن پلوخبری نشد،بیچاره بچه ها که از فرط کارهای روزانه بسیار خسته شده بودند در زیر کرسی با شکم گرسنه خوابیدند،شب از نیمه گذشته بود وموقع سر کشی به گوسفندان و دادن آخرین وعده غذائی بود، بیوگ آقا که متوجه خواب آلودگی مرد و زن میزبان شده بود از آنها اجازه خواست تا مرخص شود،با کسب اجازه از خانه خارج شد وبه پشت بام رفت از روزنه پشت بام (باجا)       به داخل خانه نگاه انداخت  زن خانه سراسیمه به طرف کرسی رفت واز داخل تنور زیر کرسی قابلمه پلو را بیرون آورد،درب قابلمه را باز کرد پلو از پائین و اطرف سوخته بود وفقط مقدار کمی سفیدی در وسط قایلمه به چشم می خورد.مرد خانه هم از راه رسید ،زن رو به مرد کرد وگفت،خدا بگم چکارت کنه بیوگ آقا! ببین با ما چکار کرد این طفل های معصوم خیلی وقته که منتظر خوردن پلو بودند ،مرد وزن به یکدیگر نگاهی کردند و چیزی نگفتند. بیوگ آقا که ناظز این صحنه بود تلنگری به خود زد و گفت، ای همسایه وای آشنا چرا به خاطر من تنها خود وخانواده ات را از آن نعمت الهی محروم کردی،؟ که نه نصیب تو ونه نصیب خانواده ات شد.

ضربه چوبدستی عوض

چنین روایت می کنند:روزی از روزهای ایام ماضی اللهیار نامی (که هیکلی بسیار بزرگ داشت ودارد) در حین چرای گوسفندان در صحرا از فاصله بسیار دور عوض نامی (که جثه بسیار نحیف و لاغری داشت )را که با هم فامیل و خویشاوند خونی بودند می بیند، آن روز،برای عوض ،روز بسیا رفرخنده ای بود، زیرا ،عوض از دختر دائیش ترگل بله را برای ازدواج گرفته بود، اللهیار برای اینکه با عوض شوخی کرده باشدو سر بسرش بگذارد وبرای او بخندد، از فاصله بسیار دور، فریاد می زند: آهای عوض ،چطوری؟ عوض جواب می دهد،خوبم اللهیار! دوباره فریاد می زند واینبار برای نامزدش فحاشی می کند، دیگر صدای وجوابی از عوض به گوش نمی رسد، اللهیار خودش می گوید: من اصلاً فکر نمی کردم که عوض چنین فاصله دوری را برای دعوا بیاید، مشغول چرای گوسفندان بودم که ناگهان عوض در حالیکه بسیار عصبانی شده بود با چوبدستی قرمز رنگ خود رسید! من که اوضاع را بسیار وخیم دیدم سگهای گله را به طرف او فرستادم ولی عوض سگهارا هو کرد وبه من رسید و فرصت  هر عکس العملی را از من گرفت و چنان ضربتی با چوبدستی خود به من زد که به زمین افتادم وخودم را خراب کردم ، دیگر قدرت حرکت نداشتم ،بر روی زمین ولو شده بودم او بر بالای سرم ایستاده بود ومرا تهدید می کرد ومن به التماس می کردم.اخر سر التماسهای من جواب داد او مرا با آن حال زار ول کرد وقبل از رفتن به پیش گله گوسفندان خود ، گفت: از این روز به بعد ترگل مرد دارد ومن مرد او هستم

تسلیت...........

کرمانشاه تسلیت  ،ایران تسلیت

وقوع زلزله 7.3 ریشتری در استان کرمانشاه و مرگ بیش از 400 نفر از هموطنان عزیز و گرامی تسلیت باد     

یک با یک برابر نیست................؟؟؟؟؟!!!!!!

معلم پای تخته داد می زد،

صورتش از خشم گلگون بود ،
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند

و آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای اینکه بی خود های و هو می کرد

و با آن شور بی پایان ، تساوی های جبری را نشان می داد .

با خطی خوانا به روی تخته ای که از ظلمتی تاریک غمگین بود ،

تساوی را چنین نوشت :

" یک با یک برابر است "

از میان جمع شاگردان یکی برخاست ،

همیشه یک نفر باید بپاخیزد . . .

به آرامی سخن سر داد :

تساوی اشتباهی فاحش و محض است،

نگاه بچه ها نا گه به یک سو خیره گشت

و معلم مات برجا ماند

و او پرسید :

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ، آیا باز یک با یک برابر بود ؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت .

معلم خشمگین فریاد زد :

آری برابر بود .

و او با پوز خندی گفت :

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود

وآنکه قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود ؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود

وآن سیه چرده که می نالید پایین بود ؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد .

حال می پرسم :

یک اگر با یک برابر بود،

نان و مال مفت خواران ار کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود ,

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود،

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت :

 بچه ها در جزوه های خویش بنویسد

" یک با یک برابر نیست "

                                                        خسرو گلسرخی

خدادر دیدگاه ملا صدرا

خدا بی نهایت است و لامکان وبی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ  پیرزنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

داستان پالان

چنین روایت می کند اوستا ظهراب، که روزی روزگاری، یکی ازمردان سخت کوش روزگار ماضی با زور وتهدید اسلحه برنوی خودالاغ سواری را خلع کرده وچون الاغ سوار بیچاره هیچ چیزی نداشته آن قهرمان شجاع پالان آن را به یغما برده وبر پشت خود گرفته وبه روستا می آورد، ناگاه ،پیری فرزانه ابیل نامی از راه می رسد وآن را به امانت می گیرد،قهرمان شجاع پیغام می فرستد، که ای پیر فرزانه، صحبت عهد قدیم بجا آر وامانت بازده، پیر فرزانه چنین پیغام باز پس می فرست که،ای قهرمان شجاع ،پالان چه خواهی که خواهر تو اهل خانه ماست وتورا زیبنده نیست که ازخواهر پالان دریغ کنی؟ رگ غیرت قهرمان شجاع می جنبد وبر خود فریاد می زند: ای قهرمان تورا غیرت چه شد ؟که از خواهرت پالان خر طلب کنی ننگ بر تو باد چنین می شود که ابیل پالان را صاحب می شود و زحمت کندن و آوردن پالان بر گرده قهرمان می ماند.

روحانی!!!

مثل کودکان باشیم

اﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ در زندگی ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﮔﻔﺖ: ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎه هستید. ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ.
:
low_brightness_symbol:ﺍﻭﻝ اینکه : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ هستند.
:
low_brightness_symbol:ﺩﻭﻡﺍﯾﻨﮑﻪ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ.
:
low_brightness_symbol:ﺳﻮﻡﺍﯾﻨﮑﻪ : ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ می خواهند ﺗﺎ به دست ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ، ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ دﺍﺭﻧﺪ.
:
low_brightness_symbol:ﭼﻬﺎﺭﻡﺍﯾﻨﮑﻪ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ.
:
low_brightness_symbol:ﭘﻨﺠﻢﺍﯾﻨﮑﻪ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.
:
low_brightness_symbol:ﻭﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.مانند کودکان زندگی کنیم.

روز پدر مبارک

سیزده بدر

 

اﺳﺘﺎﺩ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭﺑﭽﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ
ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ...
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ را ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ

لیلة الرغائب شب آرزوها

خوردنی استخوانی

علی بابا جهت کمک به جمع آوری علوفه به روستای چراپا آمده بود.بچه های عوض کوچک بودند واو به تنهای نمی توانست از پس کارهای روستا بر آید.همه ایام تابستان علی بابا و عمه لیلا جهت کمک در کارهای خانه و تهیه پنیر و کره به روستا می رفتند.عین الله تا ازصحرا بره ها را به خانه آورد و مادرش به او گفت که علی بابا و عمه ات آمده است ،خیلی خوشحال شد ،آخه وقتی علی بابا به خانه آنها می امد،خانه صفای دیگر داشت و عمه لیلا هم در کار پخت و پزوتهیه غذا به مادرشان کمک می کرد وروشنای خانه شان با چراغ زنبوری بود وعلی بابا به آنها داستان های از قران می خواند.عین الله تا چشمش به عمه اش افتاد به طرف او رفت ،عمه لیلا اورا در آغوش گرفت و رویش را بوسید و چندتا شکلات در دستهایش گذاشت،علی بابا به عین الله گفت:خوش به حالت که عمه داری! عمه ات تور خیلی دوست دارد!عین الله که خیلی خوشحال شده بود،گفت:می دانم،عین الله به طرف علی باب رفت وبا او روبوسی کرد، علی بابا،یک مشت پسته برای او داد.عین الله که خیلی خوشحال شده بود،آن را در جیب کتش ریخت،شب در کنار علی بابا برای عین الله خوش گذشت، فرداصبح مثل همه روزها،عین الله بره ها و بزغاله هارا برای چرا به صحرا برد،دست در جیبش کرد تا کبریت برای روشن کردن آتش و تهیه چائی در آورد ولی دستش به پستهای که علی بابا داده بود خورد،پستها را در دستش گرفت و نگاه کرد ،تا آنروز پسته ندیده بود،چه فکر کارد با این چکار باید بکند،چیزی به یاد نیاورد،فکرکرد شاید این وسیله ای برای بازی باشد،یا شاید اسباب بازیست،تا موقع غروب آفتاب با آنها بازی کرد،آنها رامی شمرد وگاهی از آنها گله ای گوسفند می ساخت ویکی را قوچ فرض می کرد و یکی را سگ ،بعد از غروب آفتاب گله بره ها و بزغاله هارا به روستا آورد و انها را به آغل برد، مثل همه شبها مادر به استقبالش امد وبه پسرش خسته نباشید گفت. عین الله دستی به جیبش بردومشتی پسته بیرون آورد واز مادرش پرسید،مادر این چیست که علی بابا به من داده است،مادر تبسمی کرد و آهی کشیدوگفت، پسرکم این پسته است که خیلی خوردنی است

اره،عین الله  برای اولین بار در عمر دوازده ساله خود پسته می دیدونمی دانست که این نعمت خداوندی اسمش چیست ؟ وچگونه باید آن را خورد.امروز هم عین الله های زیادی در این سرزمین پر نعمت زندگی می کنند که از نعمت های الهی محرومند وعده ای ولی...............

مردی که رفته بود

بیست وچهارم بهمن ماه سال1358بود من در کلاس سوم دبستان درس می خواندم کلاس ما مختلط بود 9 دانش آموز دختر و33دانش آموز پسر همکلاسی های من بودند.معلم ما خانم خلفی بود،خانمی بلند قد با چشمان آبی که در آنزمان ماشین پیکان آسمانی رنگ سوار می شد.آنروز رقیه جاهد همکلاسی ما حالش خوب نبود،یک روز قبلش هم به کلاس نیامده بود،آنروز خانم خلفی ازدخترک همکلاسی ما پرسید،جاهد چرا دیروز غائب بودی وبه مدرسه نیامده بودی،رقیه با شنیدن این سوال، چشمانش پر از اشک شدوشروع به گریه کرد،فریده فرزانه که کنار او می نشست،گفت،خانم اجازه، دیروز سالگرد شهادت بابای رقیه بود ،آخه بابای رقیه پارسال در جریان پیروزی انقلاب به شهادت رسیده است،خانم خلفی که متاثر شده بوده به کنار نیمکت رقیه آمد و دستی به سرش کشید وبه او دلداری داد وگفت،رقیه خدا پدرت را رحمت کند ،رقیه اشک چشمانش را پاک کرد وازکیف کوچکش خرما و شکر پنیر بیرون آوردوبه خانم معلم تعارف کرد ،خانم خلفی خرما و شکر پنیر را گرفت  وبه من که در جلوی کلاس می نشستم داد وگفت:جمالی ،بلند شو و اینها رادر بین بچه ها پخش کن.منهم خرما و شکر پنیر را از خانم خلفی گرفتم ،بغض گلویم را گرفته بود همه بچه ها بغض کرده بودند ،من که خرما و شکر پنیررادر بین بچه هاپخش می کردم متوجه تاسف واندوه بچه ها شدم، بعد از تمام شدن پخش نذری،خانم معلم وهمه بچه ها برای شادی روح بابای رقیه جاهد صلوات خواندند.از آنروز به بعد همه بچه ها به رقیه جاهد احترام می گذاشتند وبه نوعی با او ابراز همدردی می کردند.وقتی به خانه آمدم و آنچه که در مدرسه اتفاق افتاده بود برای مامان وبابا تعریف کردم،بابا خدا بیامرز گفت،بلی بابای او را می شناختم مردی خوبی بود پسر مشه خانکشی ،پارسال در جلوی شهربانی به شهادت رسید.شادی روح تمام شهدای انقلاب اسلامی صلوات

روی ماه آقا

بهمن ماه سال 57 بود،دربین مردم شایعه شده بود که امشب عکس امام خمینی در ماه دیده خواهد شد.مردم محل ازصبح منتظر بودند تا شب فرا برسد،من که پسر بچه 8 ساله ای بودم هم خیلی دوست داشتم آن شب پیش از خواب ماه را ببینم،پاسی از شب گذشته بود که صدای همهمه در کوچه پیچید و پسر عموحسینعلی درب مرا به صدا در آورد که زود بیائید ،عکس آقای خمینی درماه است،همه افراد خانواده از بزرگ و کوچک به کوچه دویدیم که روی ماه آقا را در ماه بینیم،همه مردم درکوچه بودند وهمه هم آقا را درماه می دیدند،خدا بیامرز مشه داداش می گفت: بینید تسبیح آقا هم در دستش است. حالا هم دارد ذکر می گوید.مامان خدا بیامرز و طاهره خاله و حوریه خاله هم پست سر هم صلوات می فرستادند و دست به چهره خود می کشیدند.من هم چهره ماه آقا را در ماه دیدم ،امروز وقتی به آن روزها فکر می کنم دلم برای همه آنها تنگ می شود. اره مردم آن روزه چنین  عقیده وروحیه ای داشتند.........